چقدر سخته وقتی همه چیزو می بینی خودتو بزنی به اون راه... این همه دروغ واسه چی؟ قراره به کجا برسیم که نمی تونیم و نباید دستامونو تو دست هم بذاریم... این همه حساب و کتاب و زرنگی واسه چی؟ این همه دل شکستن... این همه دل بستن های الکی... آخرش که چی...
یه تن لش لا قید شدی رفته... بوی گند قلیونت خفه ام می کنه... دست منم گرفتی و کشیدی تو یه منجلاب که هرچی دست و پا زدم بازم توش غرق شدم... گاهی می مونم خدا کارای تو رو نمی بینه... یا می بینه و خودشو می زنه به اون راه...
خدایا عدالت نیست که یه آدمو چشم و گوش بسته بار بیارین بعد هر چی قالتاق گیر میارین بریزین سرش... نمی گم یه جای عدالتتون می لنگه... من کی باشم که اعتراض کنم... ولی انصافه... چیزایی رو که بهم دادین ازم گرفتین... حداقل چیزی رو که بهم ندادین ازم نخواین... آخه از ما به شما رواس که دارای عالمی... چیزای خوبی رو که ازم گرفتین سه سوت پس بدین لطفاً... وگرنه این قدر می گم که از دستم خسته بشین و بگین بیا وردار ببر مال و اموالتو نخواستیم... با همه این احوال هنوزم مخلصیم... بنده تر و مخلص تر از سنوات قبل...
*دیونه است... از این که آزار بده لذت می بره... برام عادی شده انگار دیگه صداشو نمی شنفم... انگار یه بچه کودنه که هیچ منطقی نداره...
*حوصله ام سر رفته از آدمایی که فقط فکر خودشونن... کدوم برد و باخت... باختی الاغ... بدم باختی... سر گوشات فرانکفورته... حالیت نیس...
*هیچ مردی رو آدم حساب نمی کردم و نمی کنم... وقتی واسه مردا یه زنگ تفریح بیشتر نیستیم چه دلیلی داره بهشون اهمیت بدیم... برن گمشن همه شون جمیعاً... مغزشون جای دیگه اس...
*دارم جالب تر می شم... روراست روراست... مخصوصاً با خودم... همه نقش بازی می کنن که چی... مصلحت و افکار عمومی برن به درک...
*حس غریبی دارم... حس یه بچه تازه متولد شده که بند نافشو جدا کردن و دیگه هیچ رابطه ای با فرم زندگی قبلیش نداره... ولی حیف که تازه متولد شده و هنوزم مجبوره محیط مزخرف قنداقو با دست و پای بسته تحمل کنه...
*خیلی سخته که ساده ترین حرفاتو مجبور باشی به نزدیکترین کسانت تفهیم کنی و مجبور باشی برای اثباتشون هزار و یک دلیل بیاری... تازه بازم با شک و تردید نگاهت کنن... خیلی بده که بعد از این همه سال هیشکی نخواد بفهمه ته دلت چی می گذره... اگه با یه بچه گربه یه هفته زندگی کنی می تونی از خواسته هاش سر دربیاری با اینکه زبونشو نمی فهمی...
* من و تو هیچ جوری بهم وصل نمی شیم... ربطی هم نداره که دلم برات شور بزنه... ولی دل آدمه دیگه... قانون و مقررات سرش نمی شه... به هیچ حسابی نذار این دلواپسی ها رو...
* از پریشب تا حالا عین مرغ پر کنده شدم... نه می تونم بخوابم نه بیدارم... کارای خدا خیلی عجیب غریبه... ازش سر درنمیارم... بابا گناه دارم خدایا... مگه من ازت چی خواستم عزیز... چی؟! هزار کرور شکر بابت... همه غم و غصه هایی که ازم دور می کنی...
* بذار گناه باشه که نیست... ولی یه جور جالبی دوستت دارم... مخصوصا وقتی عینک فینگلی تو می زنی و از بالاش نوشته ها رو می خونی... شکل پدر های مهربون می شی... شکل یه دوست خیلی خوب... که من هیچ ترسی از در کنارش بودن ندارم...
* همه چیزتو دوست دارم... می دونم این خیلی بده... بر طبق نشانه های سرخپوستی هم هیچ علامت خوبی نیست... ولی حس می کنم خیلی آشنایی... انگار قبلاً هزار بار دیدمت... حیف که مناسبات آدما یه جور دیگه است... و ما بازم در نهایت هیچ ارتباطی بهم نداریم...
لیست کل یادداشت های این وبلاگ