هردم از این باغ
خری می رسد!
پ.ن: با داشتن دوستی چون تو به دشمن نیازی نیست.
دیشب
روحم میان سطر ها
تا سحر
پرسه می زد...
در عطش واژه های تو
آتشی نبود
دود بود و دود
پایان قصه هم مثل همیشه
کلاغ داشت.
فوج فوج
سایه های غریبی
به هیات کلاغ ها
از روی سرم می گذرند
نه گنجشکی، نه کبوتری
دنیا هنوز هم
در انحصار کلاغ هاست
اینجا کجاست لطفاْ؟!
حالا اینکه من چه کسی می باشم خیلی مهم نیست... ولی شما تعجب نمی کنی از تماشای مداوم این دنیای عجیب ناک که بشریت متمدن به طرز غریبانه ای توش زندگی می کنن... البته یه اداهایی در میارن به اسم زندگی که خیلی هم نمیشه اسمشو زندگی گذاشت...
من چرا این مدلی شدم نمی دونم... از سایه خودم هم می ترسم تازگی ها والا... چرا نمیشه به هیچ کس اطمینان کرد... عشق یعنی چی؟ دوستی یعنی چی؟ آدمیزاد یعنی چی؟ بشریت یعنی چی؟ اونوقت من وسط این دنیای بی معنی دنبال چی می گردم... که از پیدا نکردنش اینقدر ناراحتم...
همه چیز قرو قاطی شد رفت... من هم فعلا تا اطلاع ثانوی به این روال مسخره نگاه خواهم کرد... از فیلم سینمایی های تکراری و سانسور شده تلویزیون که بهتره... فقط بی زحمت یه دیلماج خبره بفرست که من سر از زبون عجیب و غریب این بشریت در نمیارم... بسکه مریخی هستم لابد!
خدایا
لطفاْ مرا لینک کن!
قول می دهم
همیشه آن لاین بمانم...
می خواستم، نگاه تو دور شود
از هجوم ابرها و هق هق باران
چه فایده داشت
صید پرنده خسته نگاه تو
با بال های شکسته
نمی گذاری مرهم باشم؟
من تشنه دیدن پرواز تو هستم
آسمان زندگی
جای خالی تو را باور نمی کند
آینه را دوباره پیش رویت بگذار
و نگاه کن
دشنه ای در دست تست
و زخمی بزرگ بر پیکر بی جان بودن
با انکار دشنه
زخم بهبود نمی یابد
دانه عشق را اول
باید در قلب خودت بکاری...
زندگی عاشق تست
و تو دشمن خودت
چگونه می خواهی در این پیکار
پیروز شوی؟
چشمهایت را باز کن
دشنه را بینداز
هیچکس آنرا
در دست های خسته تو نگذاشته
تا بال هایت را تکه و پاره کنی
جز اندیشه های سیاه
که با دست خودت آبیاری شان کردی
و فرصت زاد ولد شان دادی
گره طنابی که
دور گردن زندگی ات انداختی
جز با دست های تو باز نمی شود
لطفاْ فقط
به خاطر خودت
دوباره زندگی کن...
ظهر زمستان،
بالش پیرمردی
گیوه ای کهنه
لیست کل یادداشت های این وبلاگ